برای اینکه بتونم به صبوری و تدریج برگردم، لازمه که یک کاری رو شروع کنم که مجبور باشم هر روز و بدون عجله برای رسیدن به آخرش، انجام بدم.
از بچگی توی قران خوندن با دوتا مسئله رو به رو بودم.
اول اینکه اولین سوره قران بقره بود. و چون شروع میکرم به خوندن هرچی میخوندم تموم نمیشد، اعصابم خرد میشد که چرا به آخرش نمیرسه، تا برم سوره بعدی و دوم اینکه ؛ دوست نداشتم زمان طولانی، طول بکشه تا یه دور کامل قران رو بخونم. میخواستم سریع برسم جز آخر و یه دور خونده باشم. برای همین تند تند میخوندم. گاهی روزی دوتا جز، بعد خسته میشدم. میدیدم وقت نمیکنم، نمیتونم توی روز اینهمه بخونم، نا مرتب میشد خوندنم، بینش فاصله می افتاد. گاهی یه روز ، یک جز دو جز میخوندم و گاهی دو هفته نمیخوندم. چون فرصت نمیکردم و همیشه نیمه کاره قرانم رها می شد.
این که برسم به آخر باعث شد هیچ وقت نتونم قران خوندن روزانه و مداوم داشته باشم.
ولی حالا که دارم بر میگردم به تدریج، روزی دو صحفه نه بیشتر و نه کمتر ده دقیقه الی یه ربع و یه آیه تفسیر از هر آیه ای که دوست دارم شروع میکنم.
حکایت زندگی؛ مانند حکایت آن شخصی است که رفته بود پیش دلاک تا روی بدنش نقش شیری خالکوبی کند. دلاک که خواست دُم شیر را نقش بزند، صدای مرد از درد بلند شد و گفت کجای شیر را نقش میزنی. دلاک گفت: دُم، مرد گفت: دم نمیخواهد از جای دیگری شروع کن. دلاک خواست یال شیر را شروع کند که دوباره صدای مرد بلند شد، که یال هم نمیخواهد برو سراغ جای دیگر. به همین ترتیب هرکجا را خواست نقش بزند صدای ناله مرد بلند شد که نمیخواهد. دلاک که کم طاقتی مرد را دید گفت: شیر بی یال و دم و شکم را که دیده است. زندگی هم بدنهایست که نقش گرفتن و زیباوشدنش با کم تحملی و بی طاقتی ممکن نیست. آنجا که میخواهی زندگیت را زیبا کنی و به هدفت برسی باید تحملت را بالا ببری و سختیها را طاقت بیاوری. هر کم تحملی و جا خالی دادن بخشی از نقش شیر زندگی را کم میکند. و روزگاری میرسد که هیچ نمیماند جز شیری بی سر و یال و دم و شکم. جز کارهای پراکندهای که همه اش به خاطر کم صبریها نیمه کاره مانده است. و زندگیای که وقتی به آن نگاه میکنی هیچ نقشی را به خود نگرفته است.
حسرت دردهای نکشیده را زمانی میبری که مینشینی و هی دوتا دوتا چهارتای زندگیت را زیر و رو میکنی و به هیچ جوابی نمیرسی.
اولین بار که کتاب را دست گرفتم، خواندنش حدود چهار ماه طول کشید و فقط توانستم 50 صفحه را بخوانم. بیشترین دلیلم هم برای خواندن این بود که زیاد اسمش را میشنیدم. اکثر اوقات توی برنامههای تلوزیونی جز بهترین کتابِ خوانده شدهای بود که مهمانهای برنامه نامش را میبردند.جز کتابهای بورسی بود که نماد با کلاسی حساب میشد. برایم جذاب بود که توی لیست کتاب های خوانده شدهام باشد. تا بتوانم در موردش صحبت کنم. از قسمتهای وحشتناک خواندنش اسامی مشابهی بود که کار خواندن کتاب را سخت میکرد.اما پس از چالش اولیه با متن داستان و نفهمیدنش، کتاب را رها کردم.
دوسال بعد، دوباره تصمیم گرفتم کتاب را مجددا بخوانم. و تا تمام نکردهام زمین نگذارم. اما هیچ فرقی نکرده بود. متن همان متنِ نچسب و سختی بود که میانه راه حوصلهام از خواندنش سرمیرفت. و اسامی اعصاب خرد کن.اینبار اما تا تهش را خواندم و جز اینکه یک جمله از کتاب توی ذهنم ماند دیگر برایم هیچ نداشت
بعدها که بیشتر با مارکز و سبک کتابش آشنا شدم متوجه شدم که اصلا صد سال تنهایی، کتابِ من نیست. یا حداقل برای کسی که پیش از این هیچ کتابی از مارکز نخوانده است و هیچ آشنایی با سبکش ندارد، مناسب نیست. و قبل از خواندنش حداقل باید چند کتابی از نویسنده میخواندم تا ذهنم آمادگی پذیرشش را داشته باشد.
رابطه با کتابها هم عین رابطه با آدمها میماند. وقتی میخواهیم با کسی رابطه داشته باشیم و هم صحبت باشیم. انتخابمان بر اساس روحیه و فکر و حتی سنمان با بقیه افراد متفاوت است. و هیچ وقت هم صحبتهایمان را به خاطر اینکه فلان شخص معرفی کرد یا فلان هنر پیشه دوست داشت انتخاب نخواهیم کرد. درواقع کتابهایی هم که ما در طول زندگی برای خواندن انتخاب میکنیم هم صحبتهای ما هستند ، هم صحبتی را، باید برگزید که میانه راه از بودنش خسته نشویم.
پ ن: عنوان درواقع یه سواله ما واقعا چه جوری میتونیم کتاب خودمون رو پیدا کنیم؟؟
درباره این سایت